بیو
بیو

بیو

انشا در مورد روستا96|انشا درباره ی خانه های روستایی

روستا نشینان همواره یار و یاور یکدیگرند و اگر دردی برای یکی از همسایگان پیش آید , دیگران او را درمانند. اما در زندگی شهری امروزی بسیاری از همسایگان حتا نام یکدیگر را نمی دانند چه برسد بخواهند یاور هم باشند !
در روستا زن و مرد همچون خواهر و برادر هم اند و هیچ کس نگاهی آلوده به دیگران نمی کند . چرا که روستا نشینی به آنان جوانمردی می آموزد . بسیار کم پیش می آید که دختران روستایی دست به کاری بزنند که هم دامان خویش را بیالایند و هم آبروی خانواده ی خود را بریزند .
وارونه ی آنچه در شهرها می گذرد , در روستا زن و مرد در بیشتر کارها با یکدیگر همکاری می کنند و نمیگذارند بار زندگی بر دوش دیگری سنگینی کند .

چه زیبا گفت جنتی گزی :

یکی بازی به بازی گفت در دشت             که تا کی کوه و صحرا می توان گشت؟!

بیا تـــــــــا سوی شهرآریم پرواز             کـه بـا شهزادگان بـاشیم دم ساز

گـــــــهی باشیم انیس بزم شاهان             گـهی هم صحبت زرین کلاهان

به شب ها شمع کافوری گدازیــم            به روزان با شهان نخجیر بازیم

جوابش داد شهباز نکــــــورای               کـه ای نادان دون همت ســراپای

اگر صدسال باشی در بیابــــــــان            جفای برف بینــــی جور باران

کشی هرلحظه صداندوه وخواری            زچنگال عقابان شکـــــــاری

بسی بهتر که برتخت زرانــدود               دمی محـکوم حکم دیــگری بود!

قناعت جنتی با تلخ وبا شــــور               بـــــود نوش عسل با نیش زنبور








انشا در مورد دیدار یار غایب96|انشا درباره شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

همیشه  ادمهایی که فراموششون کردیم و فراموشمون کردند،یهو یه جایی وارد زندگیمان می شوند که حتی فکرش را نمی کردیم اینجور ادمها می شوند فرشته ی نجات فرشته ی نجاتی که دقیقا تویه لحظه ی سقوط دستمونو می گیرند و بالامون می کشن

تنه ی انشا:توی راهرو بیمارستان قدم می زدم و از سر ناچاری ازاین سمت به سمت دیگر راه می رفتم تا لحظات سخت زودتر بگذرند.مادرم در بیمارستان بستری بود ،هیچکس را نداشتم تا کمکم کند یا حتی از سر بی کسی و تنهایی دستم را بگیرد.ناراحت و افسرده در گوشه ایی کز کرده بودم که ناگهان دستی روی شانه ام نشست.سرم را که برگرداندم جوان هم سن و سال خودم را دیدم .باصدای دلنشینی گفت:سلام رفیق منو یادت نیست؟

بااین حرف پرت شدم به گذشته به روزهای خوب کودکی۱روز اول مدرسه بابهترین دوست ان روزم.به روزهای بعداز ان که باهمان دوست خوب رقم زده شد اما یهو دوستم به دلیل شغل پدرش از مدرسه رفتند و من ماندم و باز هم تنهایی و حالا بعد ازهشت سال همان دوست خوب ،روبرویم بود و دستان گرمش تکیه گاه بی کسیمخ شده بود.ان لحظه دوستم مانند فرشته ی نجات مرا در اغوش گرفت و مرا از تنهایی دراورد.برحسب اتفاق ان روز ان هم در ان بیمارستان بیماری داشت و مرا دیده بود و شناخته بود .چه خوب بود ان لحظه ها که دلم گرم بود که  کسی  را کنارم دارم.ان لحظه دوستم مانند اب بارانی بود که بر لب تشنه ی اب ندیده ی من چکیده شد و مرا نجات داد.شاید در ظاهر کار خاصی انجام نداد اما همین که کسی را داشتم تا دلداریم دهد و با حرف های خوب و قشنگ از ان فضا مرا دور کرد و مرا به ارامش دعوت کرد ،خو.دش دنیایی از عشق بود و عشق

انشا در مورد آسمان شب96|موضوع انشا درباره ی اسمان شب|انشا در مورد آسمان شب کلاس هفتم

اولین چیزی که با گفتن آسمان شب به ذهن ما می رسد سکوت و آرامش شب و لحظات دلنشین در زر سقف بلند آسمان با نور کم مهتاب و ستارگان درخشان که  هر کدام با نگاه کردن  به آنها به ما چشمک می زنند و لب ما را به لبخند وادار می کند اما اسمان شب در روزهای مختلف سال متفاوت است ..

بعضی از شب ها  آسمان ابری و بدون نور ستارگان  است و گاهی همراه با مه و گاهی با ابرهای سیاه و بارانی که رعد و برقدارد و شب ه ارا دلگیر  می کند اما بعضی از شب هایش همچون رویایی در ذهن ما مهتابی و زیبا و سکوت و آرامش آن … در روز های تابستانی  همراه با خانواده ام در زیر پشه بند  می خوابیم  و تا لحظه ای که بخوابیم به آسمان و ستارگان نگاه می کردم و با سکوت و آرامش شب چشمهایم را می بستم و به خواب عمیق همراه با رویای ستاره های دنباله دار شب را به صبح می رساندم و من عاشق  آسمان شب هستم